از من نپرس به کجا می روم !

از من نپرس به کجا می روم نپرس کجا بودم... 

من هرگز از آسمان آبی نمی پرسم که چرا آبی است 

آبی,آبی است و من به آبی آسمان اعتماد می کنم.  

هر یک از ما آدم ها,به کجا های خودمان می رویم و کسانی از ما این را نمی دانند. 

خطر اینجاست که ما کجاهایمان را نشناسیم و سرافکنده به خانه هایمان بر گردیم.در این حالت مهربانم ما از یاد می بریم که در حال ساختن چیزی تازه در جهان و زندگی هستیم.

 ولی از من نپرس کجا می روم,"کجا"ی من جایی است که در همه چیز عالم را به هم پیوند می زنم و بعد در راه,زیر نور ماه وچراغ کوچه ها,آواز می خوانم,برای تو آواز می خوانم. 

"کجا"ی خودت را پیدا کن,و مگر تو هنوز آن را نیافته ای؟ اما من ایمان دارم تو سال هاست آن را یافته ای,همین که من هرگز از تو نمی پرسم 'کجا بودی' و'کجا می روی' دلیل روشنی است برای شنیدن آوازی که از درون تو می آید و آسمان درونت که آبی است.

خاطره

این روزها به گذشته زیاد فکر می کنم و انگار برای گذشته ای که با هم داشتیم تنگ شده است. 

می خواهم به خاطراتمان برگردیم و ببینیم چه روز های خوبی داشتیم.  

این عین جملاتی است که در ذهنم  روز ها و  شبها می گذرد و تکرار می شود 

کتاب رو باز کردم نوشته بود برای مردمانی که بی خاطره می آیند و بی خاطره می میرند  

اما ما بی خاطر ه  نبودیم ........

در کنار این لحظات آنچه بیش از هر چیز ما را در بسترش میخکوب می کند ,نگرانی هاست. 

زیرا در نهاد خود از تغییر مسیر زندگی می گوید و ترس از دگرگونی و تغییردادن مسیر راه است  زیرا که نمی دانیم در پشت هر لحظه ی تازه ïی  چه چیز پنهان است. 

امروز.......

امروز۷ آذر سال ۱۳۸۸ . اولین  اجرای کنسرتم بود

هر چی بود به خیری گذشت 

امیدوارم بتونم در زندگیم همواره  نقش هنرمندانه ای بیافرینم البته با تو کل به خدا 

بعد کنسرت دسته گل بچه ها کادوی مائده و تلفن دوستم فریده خیلی خوشحالم کرد. 

انشالا که یه روز بتونم تک نوازی داشته باشم اینم یکی از آرزوهامه 

 

خدایا بابت همچی ممنونم.

 

 

روحی در توست که به لمس ستارگان تواناست 

نیرویی در توست که می تواند به هدفهایت برساندت 

و رویاهایت را جامه حقیقت بپوشاند 

از سرزنش دیگران و رقابت و تصمیم های نادرست بیم به خود راه مده 

از هر تجربه باید دانش آموخت 

به خود ایمان داشته باش وبا اطمینان پیش رو  

با این باور که شایستگی خود را نشان دهی; 

درست همان طور که آفریده شده ای ;

                                                 تا وجودی یگانه باشی.  

 

 

                                                                                    

یه نوشته

نمی دونم چرا ولی امشب می خوام بنویسم 

می خوام بنویسم 

امشب دلتنگم 

دلتنگ خیلی چیزا 

ساز زدم اما بازم آرومم نکرد 

یادمه چند وقت پیشا به مامان گفتم فقط چند تا چیزه که آرامش میده بهم 

سازم,قرآن و نماز خوندن 

یه حس قریبی دارم خیلی قریب 

کاشکی می دونستم چی می خوام بگم 

فقط می تونم بگم دلتنگم 

نمی دونم تابحال کسی انتظار کشیده یا اینکه تا بحال شده یه مدتی منتظر کسی یا خبری باشه  

امشب و هر شب منتظرم 

ای کاش درست می دونستم که منتظر چیم و کی ام!! 

می نویسم تا یه کوچولو هم که شده سبک بشم 

می نویسم تا فکر کنم با یکی دارم حرف می زنم.. 

 

الهی, آرامش در دست توست,مرا آرامش بخش. 

 

    الهی,بیچاره  پناه آورده را از خویش مران و از میوه پاداشت به ما بچشان.

خدایا! من اینجایم

فردا صبح مامان اینا مسافرن 

سفر به سوریه 

یاد سال پیش افتادم 

سفرم به خونه ی خدا  

یاد روزهای سخت و دلنشینی که هر روز تو ذهنم می گذره 

یاد حال و هوایی که داشتم 

یاد بغضی که هرگز شکسته نشدو دلتنگیهام و یا شاید بهتره بگم تنهاییهام 

و چهره ی غمگینم که هنوز وقتی به عکسام نگاه می کنم  می بینمش 

 

امشب حال عجیبی دارم !!!

دلم سخت گرفته... 

 

 

 

پیش از هر چیز مدام از خدا می خواهم کمکم کند.سپس به تدریج می پرسم که چگونه می توانم با او همکاری کنم؟؟؟؟ 

در آخر می یابم که معنای عبادت ذکر این نکته است: 

      خدایا!من اینجایم  

                کارهایت را به واسطه من به انجام رسان

 

 

 

 

 

 دوست عزیزم خانم(حس غریب) از محبتتون و از اینکه بهم سر می زنید متشکرم.

ما عشق را از بهشت به زمین آوردیم

نوشته بودی دیروز در فرصتی که از مقابل ویترین فروشگاه ها گذشتی چقدر دلت می خواست همسر مردی ثروتمند بودی 

نوشته بودی دلم می خواهد مثل دیگران در آرامش و غوطه ور میان ثروت بی حساب زندگی می کردم.... 

مهربانم !می بینی زندگی همچنان که می گذرد گاه چه نابه هنگام ته دلمان و حتی ایمان ما را بیرون میریزد؟اما باور کن ما همان قدر زندگی خواهیم کرد که تا مرگ فرصت داریم 

ما همان قدر زندگی خواهیم کرد و همان قدر شادمان خواهیم بود و همان قدر رنج خواهیم کشید که ثروتمند باشیم یا نباشیم؟ 

 

می پرسم آرامش چیست؟برکه ای را دیده ای؟آرامتر از آنها مرداب ها هستند.آرامش شکلی از مرداب هاست.اما درون آنها ترسناک و تحمل ناپذیر زشت و کثیف است.مثل خانه های بزرگ و مجلل با حیاط های بزرگ که ثروتمندان با آن به جهان فخر می فروشند.ببین چه طور از دور آرام و زیبا به چشم می آیند.اما باور کن در درونشان موجی از اندوهی پنهان می لغزد و اتاق ها بسته است و دیدارها همیشه کوتاه و فاصله ها همواره بیشتر.حتی مهربانی هایشان هم رسمی است .... 

 

گل های مرداب را به یاد آور ببین چطور تعادل میان آشفته و بیرون آرام مرداب سر به در می آورند و چطور تا رویاهای بشر تا اعماق ایمان او نفوذ می کنند.آرامش راستین این طور منتشر می شود. 

 

عزیزم در مرام من ثروتمند ترین آدم عالم عاشق ترین آنهاست مگذار بیهودگی این زندگی و فرصت تلخ این روزهای لعنتی و به ظاهر بی فردا نیلوفر درونت را پرپر کند. 

  

مهربانم باور کن عشق کیفیت پنهانی است که ما در ته مانده ی زندگی مان آن را از بهشت به زمین آورده ایم و چه ثروتی بالاتر از این؟ 

 

 

نویسنده :هیوا مسیح

با دستانت چه می کنی !!!!!

تو همیشه با دست های آویزان راه می روی.طوری دست هایت را از دو طرف رها می کنی که انگار  

 

دستهای تو نیستند.نمی دانی با آنها چه کنی.چون نمی دانی آنها به چه دردی می خورند.هنوز جز بقل  

 

کردن گربه و کاغذ های سپید و کندن قوطی های کنسرو از لباس چیز دیگری نمی دانی. 

 

اما وقتی از خانه باغ کاهگلی راه بیفتی و به خیابان شب و به میان آدمهایی بروی که زبان سرخ و  

 

بلندشان روی فرمان اتومبیل تکان می خورد آن وقت یاد می گیری که با این دستها چه کنی. 

 

یاد می گیری با یکی از دست هایت کیف سامسونت بگیری و دست دیگرت را با فخر یا رها و بی قید  

 

جلو وعقب ببری.یاد میگیری با این دستها گاه عینکت را جابجا کنی ,کسی را از خیابان شلوغ رد کنی یا  

کسی را به خیابان شلوغ هل دهی,گلوی کسی را بگیری و فشار بدهی,به صورت کسی سیلی  

 

بزنی,گونه  های نرم کسی را نوازش کنی,چاقویی برداری,سیبی پوست بکنی و یا به شکم کسی فرو  

 

کنی.یاد میگیری,تفنگ به دست بگیری و ماشه را فشار بدهی و دهها نفر را چه در صبحگاه زیردیوار  

 

و چه در جنگ,بکشی. 

 

دکمه ای را فشار دهی و صدها بمب,بر سر مردم جایی بریزی که نمی شناسی یا می شناسی. 

 

بی آنکه فکر کنی آن پایین کسانی به هم عشق می ورزند .

خوش خیال کاغذی

دستمال کاغذی به اشک گفت: 

قطره قطره ات طلاست 

یک کم از طلای خود حراج می کنی؟ 

عاشقم 

با من ازدواج می کنی؟ 

   اشک گفت: 

ازدواج اشک و دستمال کاغذی! 

تو چقدر ساده ای 

خوش خیال کاغذی!! 

توی ازدواج ما تو مچاله می شوی 

چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی 

پس برو و بی خیال باش  

                          عاشقی کجاست!! 

                                               تو فقط 

                                                       دستمال باش! 

دستمال کاغذی دلش شکست 

گوشه ای کنار جعبه اش نشست 

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد 

در تن سفید و نازکش دوید 

خون درد 

 

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد  

مثل تکه ای زباله شد 

او ولی شبیه دیگران نشد 

چرک و زشت مثل این و آن نشد 

رفت اگرچه توی سطل آشغال 

پاک بود و عاشق و زلال 

او با تمام دستمال های کاغذی 

فرق داشت 

چون که در میان قلب خود 

دانه های اشک کاشت.

آرش و کمان عشق

آرش گفت:زمین کوچک است.تیر وکمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم . 

به آفرید گفت:بیا عاشق شویم.جهان بزرگ خواهد شد بی تیر وکمان. 

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره   کمانش دلش بود وتیرش عشقش. 

به آفرید گفت:از این کمان تیری بینداز ,این تیر ملکوت را به زمین می دوزد. 

آرش اما کمانش غیرتش بود وجز خود تیری نداشت. 

آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان.وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری.اما وقتی عیاری,خودت تیری,پرتاب می شوی,تا جهان برای دیگران وسعت یابد. 

به آفرید گفت:کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان. 

آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد. 

و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره. 

و تیری انداخت.تیری که هزاران سال است می رود. 

هیچ کس اما نمی داند که اگر به آفرید نبود,تیر آرش این همه دور نمی رفت! 

آدم ها مثل کتابها هستند!

بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند.بعضی جلد سخت و ضخیم وبعضی جلد نازک.بعضی سیمی و فنری هستند.بعضی اصلا جلد ندارند. 

بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی. 

بعضی ازآدم ها ترجمه شده اند. 

بعضی ازآدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگر. 

بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند.. 

بعضی ازآدم هاعنوان وتیتر دارند.فهرست دارند و رویپیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: 

                                                   حق هر گونه استفاده ممنوع ومحفوظ است.  

بعضی ازآدم ها قیمت روی جلد دارند.بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی پس از فروش پس گرفته نمی شوند. 

بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند.بعضی از آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی! 

از روی بعضی آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدم ها باید جریمه نوشت.و با بعضی آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست. 

بعضی از آدم ها را باید چندین بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت. 

و......................

چراغ سبز

چراغ راهنما قرمز می شود.ترمز میکنیم وپشت چراغ قرمز می ایستیم. 

در همین لحظه چند پرنده از روی سیم های برق بالای سرما بر می خیزند بال زنان از چراغ قرمز رد می شوند وبه طرف دیگر خیابان می روند. 

چرا پرنده ها چراغ قرمز را رعایت نمیکنند؟ 

اما پرنده ها که ماشین نیستند! 

آیا تنها ماشین ها و قطارها و هواپیما ها چراغ قرمز دارند؟ 

چرا باد که میآید بدون توجه به چراغ راهنما از چهارراه ها می گذرد؟ 

چرا سیل که می آید هیچ کدام از قوانین را رعایت نمیکند؟ وهمه چیز را خراب میکند؟وخیابان های جدید می سازد.. 

اما سیل و باد که ماشین نیستند تا پشت چراغ قرمز ترمز کنند و به احترام قانون بایستند! 

پروانه ها هم وقتی که چراغ چمن سبز می شود به پرواز در می آیند و هنگامی به چراغ قرمز میرسند متوقف می شوند. 

چراغ درختان که زرد وقرمز می شود پاییز از چهارراه فصل ها می گذرد. 

خلاصه ماشین هاو آدم ها و پرندگان وهمه ی موجودات برای خودشان قوانین راهنمایی دارند. 

اما آیا این قوانین راهنمایی برای ماشین ها و آدم ها یکسان است؟ 

نه! 

آدم ها که ماشین نیستند تا در همه جا قوانین ماشینی را رعایت کنند!!!,نظر شما چیه؟؟  

پاره ای از خاطراتم

وقتی برگشتم گفتن:خوب تعریف کن؟چه جوری بود؟هوا گرم بود؟؟ 

ازم پرسیدن اونجا که رفتی دلت شکست؟ 

..... 

خبر نداشتن که خدا دل شکسته ها رو دعوت کرده بود... 

خدا می خواست بهم بگه:دیدی تنهات نذاشتم,غصه ی چیو می خوری!!! 

 

فاطمه تو طول سفر بهت زده بود,واقعا نمی دونست چرا دعوت شده,اصلا چرا بین این همه آدم اون باید بره سفر حج... 

تعداد بچه هایی که ثبت نام کرده بودن کم نبودن,وقتی اسممو تو لیست دیدم باورم نشد... 

 

حال خوبی نداشتم 

تو طول سفر خیلی بهم سخت گذشت.. 

وقتی اومدم,وقتی ازم می پرسیدن خوش گذشت با باری از حرفهای نگفته و مبهوت لبخندی خشک می زدم و می گفتم:ایشالا قسمت شما 

بعد برگشت از سفر حال عجیبی داشتم,دیگه فاطمه ی قبلی نبودم,آروم تر,ساکت تر و.... 

خوابام,رویاهام همه چی فرق کرده بود.. 

فاطمه ای که خیلی وقت تا پاسی از شبو بیدار می موند حالا دیگه تا سرشو میذاشت رو بالش خوابش می برد. 

 

چقدر دلتنگ بقیع و مسجدالحرام شدم دوست دارم بازم صدام بزنی خدایا,دعوتم کنی 

می دونم حتما صدام می زنی,ولی من باید بیشتر دقت کنم 

 

می خوام مثه چند وقت پیشا بازم راحت بخوابم و دوست دارم بازم تو رویاهام دورت بچرخم خدایا .

 

      الهی,مباد که روزی توجه پر مهر وحمایت پر عشق تو را احساس نکنم.

دست های نیاز

مهربانا!تویی پناه همه,نبض دنیا به خاطرت جنبان  

رنگ دریا برای تو آبی,عطر گلپونه ها اگر افشان  

روی بال پرندگان قشنگ,روی دست رز و اقاقی ها  

از سر انگشت توست می بارد,در ناب وزلال اگر باران  

این صدای من است,پیچیده,در هوایی که جز تو ومن نیست 

ای تو در من,من از شما پیدا,ای تو پیدا  ترین اگر پنهان  

این منم,یک زمین پر از ماندن,آسمان را چقدر دلتنگم  

می رسم عاقبت به اصل خودم,ز دو دست دعا سحرگاهان 

خسته ام از همیشه<<من>> بودن,سوخته بال های پروازم  

جرعه ای از آسمان به من بدهید,سخت دلتنگم از زمین و زمان

برای تو,بخاطر تو

روی صفحه ی اول کتاب نوشته بودی 

برای تو 

      بخاطر همه ی خوبیهایت 

                         و برای بودنت 

                             دوستدار همیشگی تو 

دیروز دوباره رفتم سراغش,بارها این جملات رو خوندمو تکرار کردم.... 

برای تو,برای بودنت,.... 

وبار دیگه خودمو درگیر سوالایی کردم که جوابشو نمی دونستم!!!! 

 

راستی اگه شما بخوایدجمله ای رو به عزیزترین کستون هدیه کنین چی براش مینوشتین 

 

به اتاق کودکان خوش آمدی:

دست های من سرشار از قدم های 

کودکانی است که به اتاقهای 

مهربانشان میروند و صبح ها 

با لبخندی پنهان,که یقین  

دارم لبخند خداوند است 

بیدار می شوند. 

 

دارم به اتاق کودکان می روم 

بیا,بیا و از من نپرس اتاق  

کودکان کجاست,زیرا هرگز 

کسی از آسمان نمی پرسدکه 

چرا آبی است. 

سکوت

امشب کاغذی برایم نگذاشته ای؟آیا حرفی برای گفتن نمانده..یا نه..از من دلگیری..یا دلت خواسته امشب با سکوت برایم حرف بزنی؟ 

 

مهربانم!تو میدانی من سکوت را خوب می شناسم.معنای سکوت حرف نزدن نیست.سکوت درست پشت هر واژه به خواب رفته است... 

 

اگر قادر بودیم در این لحظه ها جهان را از دور تماشا کنیم قسم می خورم که با درخشان ترین گوهر عالم روبرو می شدیم.زیرا درست در این لحظات است که سکوت بیدار می شود و کودکانه ترین حس ودریافت آدمی در جان ما شعله می کشد وخداوند به شوق در می آید. 

 

در برابرم کسی است که مرا صادقانه به پای کاغذ کشانده تا سرریز شوم..دوباره در خود فرو روم..بیرون بیایم و شفاف در برابرش به تمامی افشا شوم. 

 

باور کن دلم چون تنگ شرابی شکسته در گوشه ی رف لق لق میزند تابمانم و به صدای تو گوش دهم... 

.......... 

.............  

الهی!مرا در رحمت وسیع خود وارد نما.

خدایا تو قلب مرا می خری؟

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا وآنجا

                     و هر روز

                         برای دلم

                           مشتری آمد ورفت

                                   و هی این و آن

                                       سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا

 اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم,قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از آه ودود است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است!

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

وآن دیگری گفت:

وانگار هر آجرش

فقط از غم وغصه وماتم است!

و رفتند و بعدش

  دلم ماند بی مشتری

    و من تازه آن وقت گفتم:

       خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

ودر را به روی همه

پشت خود بست

ومن روی آن دل نوشتم:

ببخشید,دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم.

 

تا دریا چگونه خواهی رفت؟

تا دریا چگونه خواهی رفت؟

تا دریا چگونه خواهی رفت؟

هنوز سرگرم دغدغه هایت هستی.سرگرم کسب پول وشهرت.سرگرم خوراک و پوشاک.چند روز دیگر مانده است به آن سفر آسمان.

آن زمان بی آغاز.چه می خواهی بکنی؟

-هنوز نمی دانم.

چمدانت را بسته ای؟

-چمدان؟!

هنوز نمی دانم...

وتو چه میدانی این سفر چیست؟!

خودت را بتکان...

هنوز خوابی ...خواب سنگین فراموشی...چه می دانی؟!

-هنوز نمی دانم....

و هنوز متعلق به این دل مشغول های اندکم.

چمدان را می بندم...از نمی دانم ها پرم...

هیچ........

هیچ از دریا نمی دانم...وتو می پرسی...تا دریا چگونه خواهی رفت؟

از خانه بیرون می زنم..

-التماس دعا..

گوشه ی چشمان مادر هنوز نمناک بود و پدر هنوز گرمی دست هایش بر شانه هایم حرف های ناگفته ای داشت.

-برای من زیز ناودان طلا نماز بخوان!

-خوشا به سعادتت!

-خوب استفاده کن!

.........

چه قدر سفارش...آیا تو لایق این همه پیام هستی؟! آیا تو لیاقت رساندن این همه سلام را داری؟!

واکنون بار دیگر خدایا پناهم ده...

یادت هست روزی که مرا فرا خواندی تنهاترین تنهایان بودم و پریشان از این همه تنهایی...

بار دیگر خسته ام

                خیلی خسته ام

و فکری که هرگز از سرم بیرون نمی رود و محرمی برایش نمی دانم جز تو ای مهربانترین مهربانان.

کمکم کن تا دیگر بار بتوانم بر درسترین راه پا نهم.

 

دنیا بیستون است‌‌,اما فرهاد ندارد

دنیا بیستون است‌‌,اما فرهاد ندارد؛وآن تیشه هزاران سال است که در شکاف کوه

                                                                                             افتاده است.

مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر

 این سینه ی سخت وستبر نمی کند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون  عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا می کند شیرین دوستت ندارد وجهان تلخ می شود.

تو اما باور نکن.عفریت فرهاد کش دروغ می گوید.زیرا که تا عشق هست .

                                                                               شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می شود آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.

روی این بیستون ناساز و نا هموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت

وگرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.

ما فرهادیم ودیگران به ما می خندند.ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم"از ملکوت تا مغاک.عشق,شیر و عشق,شکر"عشق,قند و عشق

عسل"شیر و شکر و قند و عسل عشق,نه در دست شیرین

                                                      که در دستان خسرو است.

                                                                خسرو ما اما خداوند است.

ما به عشق این خسرو است که در این بیستون مانده ایم.

ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه ی هر چه سنگ وصخره می زنیم.

                                          ما به عشق این خسرو...وگرنه شیرین بهانه است.

                                                                ما می رقصیم وبیستون می رقصد.

ما می خندیم و بیستون می خندد.بگذار دیگران هم به ما بخندند.آنها که نمی دانند

                                                                       خسرو ما چقدر شیرین است!

سرخ گلی سفید!!!

سرخ گلی را خداوند سفید آفریده بود

                                       ,یک روز,بامدادان,در آن موقع که غنچه اش 

                                           می شکفت,((آدم)) از کنارشگذشت  و در آن

                                                      حالت دیدش,گل خجل شد وسرخ گردید.

صداها..

صداها...سرمو گذاشتم رو سینه ی مامان,صدای قلبش چقدر قشنگ بود.

داشتم تعداد ضربان قلبشو می شمردم که یکدفعه به فکرم رسید اگه صداهای توی بدن آدما رو می شد بدون تکیه کردن بهشون شنید چه فاجعه ای رخ می داد.

فکرشو بکن هر جا می رفتی انگاری تو یه اتوبان بزرگی که چند تا تصادف توش شده و یه ترافیک حسابی راه انداخته

یا اینکه شما از صدای بوم بوم قلبتو  قارو قور شکمتو صدای جریان خون تو رگهات اصلا نمی تونستی بخوابی یا  هر چی تو دلت حرف می زدی و تو مغزت فکر می کردی دور وبریات می شنیدن

یا از همه مهمتر هیچکی واسه شنیدن صدای قلب عزیزترین کسش بهش تکیه نمی داد.

اما کمی بیشتر که فکر کردم گفتم: شاید یه مزایایی هم داشت برا مثال برا مامانایی که بچه های

دو قلو به بالا دارن.

حتما می پرسین چرا؟

خوب باید بگم علم ثابت کرده که صدای قلب مادر,بچه ها رو زودتر آروم می کنه و می خوابونه,

بنابراین این مامانا دیگه مشکلی واسه خوابوندن بچه هاشون نداشتن و صدای تپش قلبشون با

اکو  تو   کل   اتاق پخش می شد وبچه ها می خوابیدن.

حالا از شوخی گذشته باید یه ایول درست وحسابی به خدا بگم چون  من که حاضر نیستم

صداهای زیز پوستمو کسی بشنوه.

 

معرکه

دنگ دنگ

آی بیا پهلوان

وارد میدان بشو

نوبتت آخر رسید

معرکه است

معرکه ی کشتی تو با خداست

 

این طرف گود منم یک تنه

آن طرف گود خدا با همه

زور خدا از همه کس بیشتر

زور من از مورچه هم کمتر است

آخرش او می برد

او که خودش داور است

 

بازوی من را گرفت

برد هوا زد زمین

خرد شدم

زیر خمش این چنین

 

آخر بازی ولی

گفت:بیا

جایزه ی بازی و بازندگی

یک دل محکم تر است

یک زره آهنی

 پاشو تنت کن ولی

باز نبینم که زود

زیر غمم بشکنی!

 

      ( عرفان نظرآهاری )                                                                                            

یعنی بخشیدیش؟؟؟

چند روزیه فکری ذهنمو درگیر خودش کرده

یادمه وقتی بخشیدمش بهم گفتن چطور می بخشی؟؟؟

جدی بخشیدیش؟؟؟

گفتن دعا کردن همین بلا سرش بیاد!!!

گفتن هرگز نمی بخشنش!!!

 

داشتم اتاقمو جابجا می کردم؛یادم اومد وقتی کوچیک بودم وقتی یکی اذیتم می کرد و به مامان می گفتم میگفت:عزیزم تو بزرگی ببخش ,اون هنوز بچه اس..

من می گفتم:کی گفته بچه اس اون که ازم بزرگتره!!!

مامان لبخندی می زد ومی گفت:شما بزرگی کن,ببخش وبعد می بوسیدتم.

سالها پیش از این...

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

 

خاک هر شب دعا  کرد

از ته دل خدا را صدا  کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم.

                                                                           عرفان نظرآهاری                         

موجودی شما...

تابه حال به موجودیتون توجه کردین؟

هیچ می دونید وقت و فرصتی که برا زندگی کردن به ماها داده شده میتونه موجودیمون باشه مثه یه حساب بانکی اما با کمی تفاوت...

هر روزی که ما زندگی می کنیم ۲۴ ساعته

یعنی ۱۴۴0 دقیقه ی بسیار زیبا و باارزش.

این دقیقه ها هدیه ی ارزشمندی از طرف خداست به ما.چه زیباست که این دقایقو عاقلانه سرمایه گذاری کنیم.

همه ما اونقدر وقت داریم که بتونیم مثه ادیسون دهها اختراع جدید داشته باشیم یا...

یا اینکه بزرگترین رمان دنیا رو بنویسیم...

 

راستی شما برا موجودیتون جه فکری کردین؟؟؟

 

      

با من تماس بگیر خدایا

هر روز

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا

اشغال می کند

هی با شماره های غلط

زنگ می زند آن وقت

من اشتباه می کنم و او

 با اشتباه های من

 حال می کند

   

دیروز یک فرشته به من می گفت:

تو گوشی دل خود را

بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا می زند به تو زنگ

آخر چرا جواب ندادی

چرا برنداشتی؟

 

یادش بخیر

آن روزها

مکالمه با خورشید

دفترچه کوچک ذهنم را

سرشار خاطره می کرد

     

اما

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را روی پیغام گیر دلم بگذار

                                                                  

                                                                  عرفان نظرآهاری

دالی!!!

دالی!!!

تا حالا به این کلمه فکر کردین؟کلمه ای که همه ی بچه ها باهاش قهقه می خندن!!

تا حالا به این فکر کردین که چرا بچه ها به کارهای مسخره ی آدم بزرگا می خندن؟!

یا اصلا چرا آدم بزرگا خودشونو مسخره ی کوچولوها می کنند؟

دیر وقت بود,من به شوخی ملحفه رو کشیدم رو صورتمو گفتم:دالی

مائده نگام کرد و لبخندی زد.

اشاره ای کردیم به دنیای بچه ها که چه شیرینه وچقدر راحت می خندن.

نظر مائده این بود:مطمئنا اداهایی که آدم بزرگا واسه کوچولوها در میارن اونقدری که کوچولوها می خندن خنده دار نیست ولی وقتی خودمو جای یکی از اونا می ذارم و به این فکر می کنم که اگه جای اونا بودم چه فکری می کردم به این مطلب رسیدم که شاید کوچولو ها  این اداها رو دوست دارن چون این اداها یه جور دیوونه بازیه

شایدا وقتی واسه ی یه بچه شکلک در میاری به این فکر می کنی که چقدر ساده واز چه چیزای مسخره ای دلشون شاد می شه

اما شاید اون نی نیه به این می خنده که تو چقدر مسخره ای وشاید به صداقتی که تو حرکاتت واسه خندوندن بچه هه هست می خنده اما کی می دونه شایدم واسه این می خنده که دلت نشکنه؟!!

نمی دونم!!!

ولی هر چی که هست قشنگه ...

 

 

دلم هوای نی نی بودن کرده می دونی واسه چی؟

چون حداقل اینطوری آدما برا خندوندنم حالا یا با صداقت یا با مهربونی یا فقط واسه دیدن خندم تلاش می کنن.

 

 

 

بانام خدا با یاد خدا وبرای خدا

صبح است؛یک صبح بسیار با صفا ودلنشین.با صدای آسمانی و زیبای اذان موذن زاده,که به گوش می رسد از عالم خواب به بیداری هدایت میشوم صدای دلنشین ومعنای زیبای اذان اولین بارقه های نور الهی را تا اعماق جانم نفوذ می دهد وگویی فرشتگان الهی حضور بیشتری در فضای معنوی صبح واذان دارند.

همیشه موقع بیدار شدن خدا را می بوسم وبه او سلام می گویم و با صدای زیبای موذن,زمزمه ی معنوی اذان را بر لب دارم چه با شکوه است,

الله اکبر....خدایا تو بزرگی...

وبدین حالت یک روز باشکوه وزیبا را آغاز می کنم.

خدایا از تو متشکرم که به من لذت عبادت عاشقانه صبح را عنایت فرمودی.

بیشتر مردم در خوابند ومن تنها بدون سر وصدا با دعوت معشوق برای وصلت و عشق بازی با او آماده می شوم .سکوت وتنهایی صبح چقدر دلپذیر است.

تو تنهایی,تنهای تنها واین تنهایی ات را کسی جز او پر نمی کند پس می شتابم واو را در آغوش میکشم...وحالا من مدهوشم وشده ام پر از دوست...

دوست ندارم این خلوت واین هم آغوشی با او تمام شود چون همه بودنم وهمه هستیم اوست.

آری من قدرتمند وبا شکوه و زیبا هستم چون از مصاحبت او میآیم وتنم معطر از اوست.

او به من وعده می دهد  تشویقم می کند.

دلداریم می دهد ومی گوید:با توام تا آخر دنیا ومن از هجوم حقیقت به خاک می افتم تا تمام خضوع وعشقم را نثارش کنم واز او صادقانه و عاشقانه سپاسگذاری می کنم...

جعبه ی مداد رنگی!!!

جعبه مداد رنگی ها رو باز کردم؛فقط یه رنگ به چشمم خورد که اونم رنگ مشکی بود...

سعی کردم رنگهای دیگر رو ببینم پس جعبه رو بیشتر به بیرون کشیدم؛همه ی رنگها کوچک شده

بودند وفقط قامت بلند مشکی نمایان بودبا خودم گفتم چرا فقط مشکی

که ناگهان صدایی شنیدم؛انگار صدای گریه بود ؟؟؟

خوب به اطرافم نگاه کردم کسی نبود...

دوباره چشم به مداد رنگی ها دوختم که باز هم صدایی اومد!!!

گویی می گفت:خوب که نگاه کنی مرا می بینی؛من مشکی هستم

با تعجب گفتم چرا گریه می کنی؟

جواب داد:چون تنهام وهیچکس ازم خوشش نمی یاد.

گفتم چرا؟

گفت:چون رنگ تیره ام وهیچکس دوست نداره نقاشی قشنگشو با رنگی مثه من خراب کنه؛

ما ۱۲ برادر و خواهر بودیم با اینکه همه تو یه زمان متولد شدیم وتو یه جعبه زندگی می کردیم

اما من تنها کسیم که بی استفاده مونده...

عمر همه ی خواهر وبرادرام رو به پایانه و من حتی نمی تونم باهاشون صحبت کنم و دلداریشون

بدم.

ناگهان فکری به سرم زد وتصمیم گرفتم تصویری از هوای آلوده ی تهران   دود ماشینا   دودکش

کارخونه ها   وتصویر یک مداد سیاه رو بکشم..

با خودم گفتم شاید این طور بشه کمکش کنم پس مداد سیاهو برداشتمو شروع کردم به کشیدن.

منبع:از دست نوشته های خواهر کوچیکم(مائده)

 

 

 

 

ما همسایه ی خدا بودیم!!

شاید مرا دیگر نشناسی؟

شاید مرا به یاد نیاوری! اما من تو را خوب می شناسم.ما همسایه ی شما بودیم وشما همسایه

ی ما وهمه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی وزیر بال فرشته ها قایم می شدی.ومن همه ی آسمان را

دنبالت می گشتم:تو می خندیدی ومن پشت خنده ها پیدایت می کردم.

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از

لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

یادت میآید؟گاهی شیطنت می کردیم ومی رفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش

پرتاب می کردی واو کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمی رسید.فقط می گفت:همین که پایتان

به زمین برسد می دانم چطور از راه به درتان کنم.

تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت می گذاشتی وشب تا صبح از این ستاره

به آن ستاره می پریدی وصبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت می خواست به دنیا

بیایی.وهمیشه این را به خدا می گفتی.وآن قدر گفتی وگفتی تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین

کار را کردم بچه های دیگر هم؛ما به دنیا آمدیم وهمه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی ومن اسم تو را ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم ونه همسایه ی خدا.ما گم

شدیم و خدا را گم کردیم....

دوست من همبازی بهشتی ام! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده.هنوز آخرین جمله خدا توی

گوشم زنگ می زند :از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه

بیا.

بلند شو.از دلت شروع کن.

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.