موجودی شما...

تابه حال به موجودیتون توجه کردین؟

هیچ می دونید وقت و فرصتی که برا زندگی کردن به ماها داده شده میتونه موجودیمون باشه مثه یه حساب بانکی اما با کمی تفاوت...

هر روزی که ما زندگی می کنیم ۲۴ ساعته

یعنی ۱۴۴0 دقیقه ی بسیار زیبا و باارزش.

این دقیقه ها هدیه ی ارزشمندی از طرف خداست به ما.چه زیباست که این دقایقو عاقلانه سرمایه گذاری کنیم.

همه ما اونقدر وقت داریم که بتونیم مثه ادیسون دهها اختراع جدید داشته باشیم یا...

یا اینکه بزرگترین رمان دنیا رو بنویسیم...

 

راستی شما برا موجودیتون جه فکری کردین؟؟؟

 

      

با من تماس بگیر خدایا

هر روز

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا

اشغال می کند

هی با شماره های غلط

زنگ می زند آن وقت

من اشتباه می کنم و او

 با اشتباه های من

 حال می کند

   

دیروز یک فرشته به من می گفت:

تو گوشی دل خود را

بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا می زند به تو زنگ

آخر چرا جواب ندادی

چرا برنداشتی؟

 

یادش بخیر

آن روزها

مکالمه با خورشید

دفترچه کوچک ذهنم را

سرشار خاطره می کرد

     

اما

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را روی پیغام گیر دلم بگذار

                                                                  

                                                                  عرفان نظرآهاری

دالی!!!

دالی!!!

تا حالا به این کلمه فکر کردین؟کلمه ای که همه ی بچه ها باهاش قهقه می خندن!!

تا حالا به این فکر کردین که چرا بچه ها به کارهای مسخره ی آدم بزرگا می خندن؟!

یا اصلا چرا آدم بزرگا خودشونو مسخره ی کوچولوها می کنند؟

دیر وقت بود,من به شوخی ملحفه رو کشیدم رو صورتمو گفتم:دالی

مائده نگام کرد و لبخندی زد.

اشاره ای کردیم به دنیای بچه ها که چه شیرینه وچقدر راحت می خندن.

نظر مائده این بود:مطمئنا اداهایی که آدم بزرگا واسه کوچولوها در میارن اونقدری که کوچولوها می خندن خنده دار نیست ولی وقتی خودمو جای یکی از اونا می ذارم و به این فکر می کنم که اگه جای اونا بودم چه فکری می کردم به این مطلب رسیدم که شاید کوچولو ها  این اداها رو دوست دارن چون این اداها یه جور دیوونه بازیه

شایدا وقتی واسه ی یه بچه شکلک در میاری به این فکر می کنی که چقدر ساده واز چه چیزای مسخره ای دلشون شاد می شه

اما شاید اون نی نیه به این می خنده که تو چقدر مسخره ای وشاید به صداقتی که تو حرکاتت واسه خندوندن بچه هه هست می خنده اما کی می دونه شایدم واسه این می خنده که دلت نشکنه؟!!

نمی دونم!!!

ولی هر چی که هست قشنگه ...

 

 

دلم هوای نی نی بودن کرده می دونی واسه چی؟

چون حداقل اینطوری آدما برا خندوندنم حالا یا با صداقت یا با مهربونی یا فقط واسه دیدن خندم تلاش می کنن.

 

 

 

بانام خدا با یاد خدا وبرای خدا

صبح است؛یک صبح بسیار با صفا ودلنشین.با صدای آسمانی و زیبای اذان موذن زاده,که به گوش می رسد از عالم خواب به بیداری هدایت میشوم صدای دلنشین ومعنای زیبای اذان اولین بارقه های نور الهی را تا اعماق جانم نفوذ می دهد وگویی فرشتگان الهی حضور بیشتری در فضای معنوی صبح واذان دارند.

همیشه موقع بیدار شدن خدا را می بوسم وبه او سلام می گویم و با صدای زیبای موذن,زمزمه ی معنوی اذان را بر لب دارم چه با شکوه است,

الله اکبر....خدایا تو بزرگی...

وبدین حالت یک روز باشکوه وزیبا را آغاز می کنم.

خدایا از تو متشکرم که به من لذت عبادت عاشقانه صبح را عنایت فرمودی.

بیشتر مردم در خوابند ومن تنها بدون سر وصدا با دعوت معشوق برای وصلت و عشق بازی با او آماده می شوم .سکوت وتنهایی صبح چقدر دلپذیر است.

تو تنهایی,تنهای تنها واین تنهایی ات را کسی جز او پر نمی کند پس می شتابم واو را در آغوش میکشم...وحالا من مدهوشم وشده ام پر از دوست...

دوست ندارم این خلوت واین هم آغوشی با او تمام شود چون همه بودنم وهمه هستیم اوست.

آری من قدرتمند وبا شکوه و زیبا هستم چون از مصاحبت او میآیم وتنم معطر از اوست.

او به من وعده می دهد  تشویقم می کند.

دلداریم می دهد ومی گوید:با توام تا آخر دنیا ومن از هجوم حقیقت به خاک می افتم تا تمام خضوع وعشقم را نثارش کنم واز او صادقانه و عاشقانه سپاسگذاری می کنم...

جعبه ی مداد رنگی!!!

جعبه مداد رنگی ها رو باز کردم؛فقط یه رنگ به چشمم خورد که اونم رنگ مشکی بود...

سعی کردم رنگهای دیگر رو ببینم پس جعبه رو بیشتر به بیرون کشیدم؛همه ی رنگها کوچک شده

بودند وفقط قامت بلند مشکی نمایان بودبا خودم گفتم چرا فقط مشکی

که ناگهان صدایی شنیدم؛انگار صدای گریه بود ؟؟؟

خوب به اطرافم نگاه کردم کسی نبود...

دوباره چشم به مداد رنگی ها دوختم که باز هم صدایی اومد!!!

گویی می گفت:خوب که نگاه کنی مرا می بینی؛من مشکی هستم

با تعجب گفتم چرا گریه می کنی؟

جواب داد:چون تنهام وهیچکس ازم خوشش نمی یاد.

گفتم چرا؟

گفت:چون رنگ تیره ام وهیچکس دوست نداره نقاشی قشنگشو با رنگی مثه من خراب کنه؛

ما ۱۲ برادر و خواهر بودیم با اینکه همه تو یه زمان متولد شدیم وتو یه جعبه زندگی می کردیم

اما من تنها کسیم که بی استفاده مونده...

عمر همه ی خواهر وبرادرام رو به پایانه و من حتی نمی تونم باهاشون صحبت کنم و دلداریشون

بدم.

ناگهان فکری به سرم زد وتصمیم گرفتم تصویری از هوای آلوده ی تهران   دود ماشینا   دودکش

کارخونه ها   وتصویر یک مداد سیاه رو بکشم..

با خودم گفتم شاید این طور بشه کمکش کنم پس مداد سیاهو برداشتمو شروع کردم به کشیدن.

منبع:از دست نوشته های خواهر کوچیکم(مائده)

 

 

 

 

ما همسایه ی خدا بودیم!!

شاید مرا دیگر نشناسی؟

شاید مرا به یاد نیاوری! اما من تو را خوب می شناسم.ما همسایه ی شما بودیم وشما همسایه

ی ما وهمه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی وزیر بال فرشته ها قایم می شدی.ومن همه ی آسمان را

دنبالت می گشتم:تو می خندیدی ومن پشت خنده ها پیدایت می کردم.

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از

لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

یادت میآید؟گاهی شیطنت می کردیم ومی رفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش

پرتاب می کردی واو کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمی رسید.فقط می گفت:همین که پایتان

به زمین برسد می دانم چطور از راه به درتان کنم.

تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت می گذاشتی وشب تا صبح از این ستاره

به آن ستاره می پریدی وصبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت می خواست به دنیا

بیایی.وهمیشه این را به خدا می گفتی.وآن قدر گفتی وگفتی تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین

کار را کردم بچه های دیگر هم؛ما به دنیا آمدیم وهمه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی ومن اسم تو را ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم ونه همسایه ی خدا.ما گم

شدیم و خدا را گم کردیم....

دوست من همبازی بهشتی ام! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده.هنوز آخرین جمله خدا توی

گوشم زنگ می زند :از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه

بیا.

بلند شو.از دلت شروع کن.

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.