با دستانت چه می کنی !!!!!

تو همیشه با دست های آویزان راه می روی.طوری دست هایت را از دو طرف رها می کنی که انگار  

 

دستهای تو نیستند.نمی دانی با آنها چه کنی.چون نمی دانی آنها به چه دردی می خورند.هنوز جز بقل  

 

کردن گربه و کاغذ های سپید و کندن قوطی های کنسرو از لباس چیز دیگری نمی دانی. 

 

اما وقتی از خانه باغ کاهگلی راه بیفتی و به خیابان شب و به میان آدمهایی بروی که زبان سرخ و  

 

بلندشان روی فرمان اتومبیل تکان می خورد آن وقت یاد می گیری که با این دستها چه کنی. 

 

یاد می گیری با یکی از دست هایت کیف سامسونت بگیری و دست دیگرت را با فخر یا رها و بی قید  

 

جلو وعقب ببری.یاد میگیری با این دستها گاه عینکت را جابجا کنی ,کسی را از خیابان شلوغ رد کنی یا  

کسی را به خیابان شلوغ هل دهی,گلوی کسی را بگیری و فشار بدهی,به صورت کسی سیلی  

 

بزنی,گونه  های نرم کسی را نوازش کنی,چاقویی برداری,سیبی پوست بکنی و یا به شکم کسی فرو  

 

کنی.یاد میگیری,تفنگ به دست بگیری و ماشه را فشار بدهی و دهها نفر را چه در صبحگاه زیردیوار  

 

و چه در جنگ,بکشی. 

 

دکمه ای را فشار دهی و صدها بمب,بر سر مردم جایی بریزی که نمی شناسی یا می شناسی. 

 

بی آنکه فکر کنی آن پایین کسانی به هم عشق می ورزند .