دست های نیاز

مهربانا!تویی پناه همه,نبض دنیا به خاطرت جنبان  

رنگ دریا برای تو آبی,عطر گلپونه ها اگر افشان  

روی بال پرندگان قشنگ,روی دست رز و اقاقی ها  

از سر انگشت توست می بارد,در ناب وزلال اگر باران  

این صدای من است,پیچیده,در هوایی که جز تو ومن نیست 

ای تو در من,من از شما پیدا,ای تو پیدا  ترین اگر پنهان  

این منم,یک زمین پر از ماندن,آسمان را چقدر دلتنگم  

می رسم عاقبت به اصل خودم,ز دو دست دعا سحرگاهان 

خسته ام از همیشه<<من>> بودن,سوخته بال های پروازم  

جرعه ای از آسمان به من بدهید,سخت دلتنگم از زمین و زمان

برای تو,بخاطر تو

روی صفحه ی اول کتاب نوشته بودی 

برای تو 

      بخاطر همه ی خوبیهایت 

                         و برای بودنت 

                             دوستدار همیشگی تو 

دیروز دوباره رفتم سراغش,بارها این جملات رو خوندمو تکرار کردم.... 

برای تو,برای بودنت,.... 

وبار دیگه خودمو درگیر سوالایی کردم که جوابشو نمی دونستم!!!! 

 

راستی اگه شما بخوایدجمله ای رو به عزیزترین کستون هدیه کنین چی براش مینوشتین 

 

به اتاق کودکان خوش آمدی:

دست های من سرشار از قدم های 

کودکانی است که به اتاقهای 

مهربانشان میروند و صبح ها 

با لبخندی پنهان,که یقین  

دارم لبخند خداوند است 

بیدار می شوند. 

 

دارم به اتاق کودکان می روم 

بیا,بیا و از من نپرس اتاق  

کودکان کجاست,زیرا هرگز 

کسی از آسمان نمی پرسدکه 

چرا آبی است. 

سکوت

امشب کاغذی برایم نگذاشته ای؟آیا حرفی برای گفتن نمانده..یا نه..از من دلگیری..یا دلت خواسته امشب با سکوت برایم حرف بزنی؟ 

 

مهربانم!تو میدانی من سکوت را خوب می شناسم.معنای سکوت حرف نزدن نیست.سکوت درست پشت هر واژه به خواب رفته است... 

 

اگر قادر بودیم در این لحظه ها جهان را از دور تماشا کنیم قسم می خورم که با درخشان ترین گوهر عالم روبرو می شدیم.زیرا درست در این لحظات است که سکوت بیدار می شود و کودکانه ترین حس ودریافت آدمی در جان ما شعله می کشد وخداوند به شوق در می آید. 

 

در برابرم کسی است که مرا صادقانه به پای کاغذ کشانده تا سرریز شوم..دوباره در خود فرو روم..بیرون بیایم و شفاف در برابرش به تمامی افشا شوم. 

 

باور کن دلم چون تنگ شرابی شکسته در گوشه ی رف لق لق میزند تابمانم و به صدای تو گوش دهم... 

.......... 

.............  

الهی!مرا در رحمت وسیع خود وارد نما.

خدایا تو قلب مرا می خری؟

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا وآنجا

                     و هر روز

                         برای دلم

                           مشتری آمد ورفت

                                   و هی این و آن

                                       سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا

 اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم,قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از آه ودود است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است!

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

وآن دیگری گفت:

وانگار هر آجرش

فقط از غم وغصه وماتم است!

و رفتند و بعدش

  دلم ماند بی مشتری

    و من تازه آن وقت گفتم:

       خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

ودر را به روی همه

پشت خود بست

ومن روی آن دل نوشتم:

ببخشید,دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم.