آرش و کمان عشق

آرش گفت:زمین کوچک است.تیر وکمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم . 

به آفرید گفت:بیا عاشق شویم.جهان بزرگ خواهد شد بی تیر وکمان. 

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره   کمانش دلش بود وتیرش عشقش. 

به آفرید گفت:از این کمان تیری بینداز ,این تیر ملکوت را به زمین می دوزد. 

آرش اما کمانش غیرتش بود وجز خود تیری نداشت. 

آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان.وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری.اما وقتی عیاری,خودت تیری,پرتاب می شوی,تا جهان برای دیگران وسعت یابد. 

به آفرید گفت:کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان. 

آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد. 

و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره. 

و تیری انداخت.تیری که هزاران سال است می رود. 

هیچ کس اما نمی داند که اگر به آفرید نبود,تیر آرش این همه دور نمی رفت!