سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم.
عرفان نظرآهاری
عالی بود
فقط این ها رو خودت میگی
نه عزیزم این برا نطرآهاریه
سلام خانمى
معرکه بود !
دست گلت درد نکنه !
روزات یاسمنى
بانو فاطمه وبلاگتان را خواندم و سیو کردم بقیه رو بعدا بخوانم در نگاه اجمالی عالی بود موفق و پیروز باشید روزگار خوبی را برای شما ارزو میکنم متشکر از نظر در وبلاگ بنده
متشکرم از حضوره سبزتون...
منظورت رو متوجه نشدم
برای چی؟
این شعر از سروده های خانم عرفان نظرآهاری هستش.
قشنگ بود ولی قبول ندارم که من خاک بودم ....
من همون نفخه ی خدائیم ...زمین و اسمون به هم گره نخورد که منو بوجود بیاره بلکه گره خورد که بستر زیبایی بوجود بیاره برای من ....
بله..
از نظرتون ممنون