جعبه مداد رنگی ها رو باز کردم؛فقط یه رنگ به چشمم خورد که اونم رنگ مشکی بود...
سعی کردم رنگهای دیگر رو ببینم پس جعبه رو بیشتر به بیرون کشیدم؛همه ی رنگها کوچک شده
بودند وفقط قامت بلند مشکی نمایان بودبا خودم گفتم چرا فقط مشکی
که ناگهان صدایی شنیدم؛انگار صدای گریه بود ؟؟؟
خوب به اطرافم نگاه کردم کسی نبود...
دوباره چشم به مداد رنگی ها دوختم که باز هم صدایی اومد!!!
گویی می گفت:خوب که نگاه کنی مرا می بینی؛من مشکی هستم
با تعجب گفتم چرا گریه می کنی؟
جواب داد:چون تنهام وهیچکس ازم خوشش نمی یاد.
گفتم چرا؟
گفت:چون رنگ تیره ام وهیچکس دوست نداره نقاشی قشنگشو با رنگی مثه من خراب کنه؛
ما ۱۲ برادر و خواهر بودیم با اینکه همه تو یه زمان متولد شدیم وتو یه جعبه زندگی می کردیم
اما من تنها کسیم که بی استفاده مونده...
عمر همه ی خواهر وبرادرام رو به پایانه و من حتی نمی تونم باهاشون صحبت کنم و دلداریشون
بدم.
ناگهان فکری به سرم زد وتصمیم گرفتم تصویری از هوای آلوده ی تهران دود ماشینا دودکش
کارخونه ها وتصویر یک مداد سیاه رو بکشم..
با خودم گفتم شاید این طور بشه کمکش کنم پس مداد سیاهو برداشتمو شروع کردم به کشیدن.
منبع:از دست نوشته های خواهر کوچیکم(مائده)
وبلاگت قشنگه خیلی
خیلی
خیلی
درست مثل فکرت
درست مثل خودت
درست مثل بیانت
سلام
خوبی عزیز
وب جالبی میشه البته اگر ادامه بدی
امیدوارم موفق باشی
سلام
به خواهرتون تبریک بگید...چند سالشونه؟؟؟
سلام متشکرم
در حال حاضر۱۷سال
این نوشته برا دو سه سال پیشه.
امیدوارم شما هم موفق باشید
من ادرس شما رو در لینکم ذخیره کردم
خوشحال میشم شما هم این کار را بکنید